آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

آرینا مو فرفری

روزای خوب بچگی ....

1390/12/14 0:49
نویسنده : مامان آرینا
1,213 بازدید
اشتراک گذاری

 

                  

روزای خوب بچگی.....

یاد اون روزای خوب بچگی که توی ناودونامون آب می دوید.

تاکه خورشید با من وتو قهر می کرد توچشمای خستمون خواب می دوید.

واسه گنجشکای باغ همسایه پائیزا دون می پاشیدیم من وتو.

روی تخت ایوان مادربزرگ عکس قلیون می کشیدیم من وتو.

تا صدای پای بابا می اومد می دویدیم زیر بارون مثل باد.

بایه گردو می زدیم پر توهوا با یه قاچ هندونه می شدیم چه شاد.

 

                           119.gif

  شکلکهای جالب و متنوع آروین

غروبا که قهر بودیم کنج حیاط می کشیدیم از ته دل یهو آه.

شبا رو پشت بومای کاهگلی می نوشیتم نامه واسه روی ماه .

با اون دستای کوچولو کنار حوض کف صابونا چه خوب حباب می شد.

تا یکی دوقطره بارون می اومد سقف خونمون چه زود خراب می شد.

دم ظهرا کارمون توی حیاط روی دیوار نشون غلط زدن تا بگیم کودوم یکی بلندتریم تندتند

جر می زدیم تو خط زدن .

              niniweblog.com

اون شبای چله زیر کرسی ها چیک چیک تخمه شکستن یادته .

واسه اینکه مورچه ها سیر بخورن  در دیگ ها نبستن یادته .

حالادیگه واسمون فرق نداره عمو نوروز توی بقچش چی داره .

واسه ما وبچه های همسایه شب عیدا چی زیر سر می ذاره .

حالا دیگه تا توی حیاط می ریم مامانا می گن یواش صدا نده .

بشین آروم یه جا  حرف نزنید موج خندتون یهو هوا نره .

بابا گفته داداش مردی شده  دیگه زشته دنبالش قطار بشیم .

دیگه حتی نمی شه یکی یکی رو شیار شونه هاش سوار بشیم.

گفته من دیگه دارم بزرگ می شم .

             niniweblog.com 

 نباید جلوش پامونو دراز کنیم باصدای گاری لبو فروش بدویم پنجره ها رو باز کنیم .

حالا ممد پسر همسایمون که شب عیدا می کردن کچلش  روشنک دختر بقال محل

که عروسک می گرفت تو بغلش یاسمن اون که می خواست مامان بشه  اون که نون خشکیده ها

رو نم می زد .

خاله بازی که شروع می شد یهو علی جرزن بازی رو بهم می زد.

حالا دیگه همشون بزرگ شدن هرکدوم سری کشیدن تو سرا

همشون قد کشیدن آدم شدن دیگه پیداشون نمی شه این ورا.

حالا اون بچه محلهای قدیم نمی یان به شیشمون سنگ بزنن.

وقتی دعوا بشه لج بکنن به گیسای بافتمون چنگ بزنن.

          niniweblog.com

حالا دیگه خوب می فهمن که چرا موش موشک آسه می ره آسه می یاد.

می دونن هرکی می خواد نون بخوره صبح می ره آخر شب خسته می یاد.

دیگه حتی نمی شه باورشون که باید چشماشونو وا بکنن

تا تکونشون بدی اخم می کنن که می خوان دوباره لالا بکنن.

حرفشون اینکه تا تو خواب باشی آدمای کوچه رو سیر می بینی .

نه که آسمون باهات قهر می کنه نه کسی رو دیگه می بینی .

من دیگه دوست ندارم بزرگ بشم.

نمی خوام از کوچمون فرار کنم.

نمی خوام پشت سر بچگی هام یه عالمه حرفای بد قطار کنم.

          niniweblog.com

که بگم اون روزا که بچه بودیم

هیچی از زندگی حالیمون نبود.

جز حصیر کهنه تو پنج دری دیگه چیزی جای قالیمون نبود.

با صدای تیک تیک ساعتها نمی خوام با کوچه ها خو بگیرم.

نمی خوام سایه باشم کنج دیوار که زیر خاطره ها بو بگیرم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان سانلي
14 اسفند 90 2:27
آره واقعا" ياد روزهاي بچگي بخير.شما هم مثل من هميشه ياد بچگيتون ميافتين.كاش ميشد حتي يكروز به اون روزهاي بچگي خودمون برگرديم


دوست عزیزم خاطرات دوران کودکی خودم همیشه همراه منه و جز بهترین خاطرات زندگیم.
مامان پارسا قند عسل
14 اسفند 90 13:58
دوست گلم.واقعا قشنگ بود.همینطوری بود همه چیز.


عزیزم واقعا روزای خوب بچگی حرف نداشت ، عالی بود.
مامان زهرا(شهرادشیر کوچولو)
14 اسفند 90 14:40
به به چقد زیبا بود ....
حسی که نمیشه خوب بیانش کرد رو دارم
ممنون


دوست خوبم حس شما رو کاملا درک می کنم.
مامان مانی
14 اسفند 90 16:09
خیلی زیبا و دلنشینه


بله واقعا دنیای کودکی زیبا و دلنشینه.
ما مان سونیا
14 اسفند 90 21:45
شعر خیلی قشنگی بود


بله هیمن طوره دوست خوبم.