خاطره
آرینای من
امروز که با شما و بابائی رفتیم بازار حسابی شیرین کاری کردی .
همین که از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت بازار دوتا آقا رو دیدی که به شما لبخند زدن
شما هم که ذوق زده شده بودی همین طور که دوتا آقا از کنار ما می گذشتن همچنان نگاشون میکردی
و اونها هم بر می گشتن و شما رو که می دیدن می خندیدن. یکدفعه شما رو به دوتا کردی و
دستاتو به حالت ضربدری گرفتی جلوی لبهای کوچولوت و باصدای بلند به حالت خنده می گفتی: هاها،
هاها،هاها...........
مامانی ، دختر باید سروسنگین باشه.اوا
چند قدم جلوتر نرفته بودیم که.......
شما یه نی نی با مامانش دیدی و بازم خوشحال شدی.
و زل زدی به نی نی و یکدفعه ابروهاتو بردی بالا و چشماتو گرد کردی و پشت سر هم شروع کردی
به نه گفتن.طوری که مامان نی نی متوجه شد و گفت چی شده کوچولو؟؟؟؟؟؟
اینقدر به بسکویت نی نی نگاه کردی که مامان نی نی گفت:عزیزم بسکویت می خوای؟؟؟؟؟
مامانی که از خجالت آب شده بود گفت:نه ،نی نی دیده هیجان زده شده.ولی مگه شما ول
می کردی پشت سر هم می گفتی:نه نه نه ......فکر می کردی بسکویت نی نی ،مال خودته
و حالا دست نی نینیه.بالاخره دوتا بسکویت زدی تو رگ.
از پاساژ رفتن که دیگه پشیمون شدیم،آخه شما می خواستی داخل تک تک مغازه ها بری و برای
فروشنده ها بای بای کنی و برگردی بیرون.
عزیزم با اسقبال گرمی هم روبرو می شدی و فروشندها کلی برای شما ذوق می کردن.
یک شاهکار دیگه این بود که داخل رستوران نشسته بودیم و وقتی آقای گارسن غذای ما رو اورد
از دیدن غذاها هیجان زده شدی و چشم از غذا ها بر نمی داشتی و با حالت خنده می گفتی :
ههه ههه ههه....
مامانی یه کارائی می کنی .................
خلاصه عزیزکم هر جا می ری یه خاطره از خودت به جا می ذاری.