آخرین خاطره جوجو طلا...
دختر ناز و مهربونم
این چند روز خیلی به طوطو عادت کرده بودی ، هرروز صبح البته ظهر اخه این روزا
به خاطر هوای بهاری که مثله داروی خواب آوره تا نزدیکای ظهر می خوابیدیم .
تا چشمای نازتو باز می کردی سریع می رفتی پشت شیشه تراس و طوطو رو نگاه می کردی.
امروز تا از خواب بیداری شدی و رفتی پیش طوطو مامانی متوجه شد صدای طوطو نمی یاد
و پیش خودش گفت حتما جوجو طلا مرده و برای اینکه شما نبینی که طوطو مرده سریع اوردت
پای تلویزیون.
یک ساعت بعد مامان بزرگ تماس گرفت و همین طور که با شما صحبت می کرد شما
می گفتی طوطو نه ....هیشششششششش
قربونت برم که چون صدای طوطو نمی یومد فکر می کردی طوطو خوابیده و می گفتی
هیششششش .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی